فرار من

۹۹






( ویو جنگکوک)
( چند ساعت قبل)




چند ساعت قبل مامانم زنگ زد و اسرار کرد که خیلی دلش برام تنگ شده.

و من هم مجبور شدم سریع یک بلیت جور کنم

و از شانس خوبم یکی کنسلی داشت و تونستم بلیت رو جور کنم .

ولی بگید مامانم مجبورم کرد با کی به دیدنش برم؟؟


بگید. حدس بزنید

بله بله درسته

دختره..... بینا رو به خواست مامانم مجبور شدم دنبال خودم بکشم آمریکا.

اون هم که وقتی صدای مامانم رو شنید که همچنین چیزی گفت از ذوق زیاد نزدیک بود غش کنه.

و از خدا خواسته قبول کرد.


کاش بجای این دختره الان یوری کنارم بود

و اگر کنارم بود من هم مثل بینا ذوق میکردم که قراره باهاش برم آمریکا


ولی نیست.


ولی جنگکوک تقصیر خودت هست.. همیش همه همش .


سرم رو تکون دادم تا حواسم جمع باشه

که بینا یهو گفت:






بینا.... عزیزم میشه تا هواپیما فرود اومد بریم برام لباس بخری؟





محکم و قاطع گفتم:




جنگکوک.... نه




لب و لوچش آویزون شد و با حالت نق زدنی گفت:




بینا.... آخه چرا لباس ندارم خوب





یکم صدام رو بردم بالا و گفتم:






جنگکوک.... حوصلت رو ندارم حرف نزن






بینا.... همش همین رو میگی..آخه چرا ؟ مگه چی کار کردم ؟؟







جنگکوک.... نیاز نیست کاری کنی مجودت خودش رو مخه






ناراحت شد این رو از حالت صورتش فهمیدم ولی باز هم پرو تر از این حرف ها بود که کم بیاره







بینا..... آخه عشقم چرا اینطوری میکنی ؟؟







با صدای نسبتاً بلندی گفتم:







جنگکوک.... خفه شو صدات نیاد هرزه






تو جاش پرید و دیگه چیزی نگفت


دختره رومخ حالم ازش بهم میخوره


بعد از چند ساعت رسیدیم آمریکا و تاکسی گرفتم و سوار شدیم که بعد از چند مین دوباره صدایش در اومد و باز گفت:






بینا.... گلم مگه نگفتم لباس ندارم..خوب بریم لباس بخریم دیگه







وای این چقدر پیلس ول کن نیست


جوابش رو ندادم که رو به راننده گفت







بینا.... آقا لطفاً یک پاساژ پرطرفدار مارو میبرین






راننده.... چشم خانم حتماً







من دیگه چیزی نگفتم اصلا حوصلش رو نداشتم. هر گوهی میخواهد بخوره.


بعد از چند مین رسیدیم به یک پاساژ و پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدیم.


همون اول کار که پیاده شد چسپید به من و دستش رو دور بازوم حلقه کرد.


که بهش توپیدم


و گفتم:







جونگکوک.... من به تو اجازه ندادم میتونی دستت رو دور بازوم حلقه کنی اشغال







بینا.... کوک چت شده ؟





پزخند صدا داری زدم و گفتم:






جونگکوک.... مگه من حالم از تو بهم بخوره دلیل میخواهد هان






و خودم جلو جلو راه اوفتادم


که بعد از چند مین بهم رسید


و کنارم با فاصله راه رفت. خوبه. یک باره دیگه روی مخم بره سرش رو توی شیشه مغازه ها خورد میکنم.

آخه مگه چقدر یک آدم میتونه روی مخ باشه و اشغال؟؟


یک چند تا مغازه وایسادیم و چند تا لباس براش خوریدم






بینا.... خوب ممنون دیگه چیزی نیاز ندارم




نگاهم بهش ننداختم .

دو مین گذشت که یهو با رد شدن دونفر تپش قلب. بالا رفت و یک بوی آشنا به بینیم خورد

و عیب حس خوبی بعم دست داد انگار یکی که سال ها دنبالش بودم از کنارم رد شد

واسم عجیب بود خیلی اخه چرا باید کسی رو اینجا بشناسم که بوش برام آشنا باشه؟؟


سریع برگشتم گفتم شاید بشناسمش ولی پشتشون به ما بود و فقط و یک زن و پسر بچه بود با کلی وسایل توی دستشون


چیز مهمی نبود نمیدونم چرا ایطوری شدم؟؟
دیدگاه ها (۴)

فرار من

فرار من

فرار من

فرار من

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط